زندگي در جريان است ، امروز به مقدار متنابهي رانندگي كردم . ظهر كه گشتم و في البداعه رفتم كاموا فروشي و چهار كلاف قرمز خوشرنگ و نرم خريدم . بعد اونم مقادير فراووني غذا خريدم براي گربه ها . عصر نوبت روانپزشك داشتم كه رفتم و نيم ساعتي دير رفتم و گفت نوبت دهيمون تموم شده و نوبت داد واسه هفته ديگههم اينك خبر رسد خواهرم سزارين كرد و بچه ش هبوط كرد الان نه و نيم هست .بچه اولشم ظهر خونه بود بعدشم با دخترم خونه خواهر ديگه م دعوت بودند .دلم بچه مي خواد اما نه از اين مرد ، كه البته چون اسير اين زندگيم به طريق ديگه ممكن نيس البته ويار اني هست بچه كه دارم هم دختر دارم و هم پسر .پسر و دختري مشغول حرف زدن هستند راستش حوصله ندارم .الان مي خوام برم يك فنجون شير و كمي عسل و يدونه پيراشكي بهش بدم بخوره . غذاي گربه ها رو دادم براي همه شون غذاي خشك ريختم براي پانيذ و نوشين يدونه كنسرو غذاي گربه داشتم ازونا كه محرك اشتهاست باز كردم خيلي دوس داشتند . قبلشم كاسه غذاي خشك رو گذاشتم پشت در بعدن ديدم برديا روي ديوار حياطه مشخصه تو حياط بوده و داشت ميرفت حضيرو كنار زدم خود برديا عشقولي بود شايد اونده بود اب بنوشه شبدر چهار برگ...
ادامه مطلبما را در سایت شبدر چهار برگ دنبال می کنید
برچسب : هبوط یک فرشته,رمان هبوط یک فرشته, نویسنده : fourleafclovera بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت: 15:50